Fix me| Part 61
با جئون جونگکوکِ مافیا، و البته، ی همجنس قرار میزاره؟ اوه، قطعا نامادریش و شغلش، شهرتش، و اعتبارش باهم دیگه نابود میشدن! و اونوقت هم زن، پسر رو نابود میکرد. پسرک، سرعت پاهاش رو بیشتر کرد تا سریع تر به خونه برسه؛ میدونست منظور مامانِ سوجین وقتی که بهش گفت "قطعا میکشنت" الکی نبود. از نامادریش هیچی بعيد نبود، آدم هم دور و ورش زیاد داشت، و از همه مهم تر، اون پول داشت! قطعا که میتونست کار رو بدون هیچ سر و صدایی، خیلی شیک و مجلسی و زود تموم کنه. پدرش؟ اون همین الان هم بخاطر ی زن غریبه بخاطر پول و سرمایه ای که داشت، پسر خودش، گوشت و خون خودش رو ترد کرده بود؛ و حتی دیگه نمیخواست هیچوقت ببینتش. چه انتظاری میرفت؟
قطره اشک هایی که روی گونه هاش ریخته بود رو با مچ دستش پاک کرد و بیشتر دویید..
باید به جونگکوک میگفت؟ اگه دعوا شدت میگرفت و هردو طرف آسیب میدیدن چی؟ اگه ازش اعصبانی میشد چی؟ درسته که جونگکوک زندگی تهیونگ رو اون اولاش استالک کرده بود، ولی ممکن بود هنوزم از گذشته ی خانوادگیش خبر نداشته باشه، نکنه اون هم بخاطر اوضاع ی خانوادگی ای که داشت، ترکش میکرد؟.. البته حتی اگر هم میخواست نمیتونست برای طولانی مدت پنهانش کنه..
+درک میکنه، مگه نه؟..
بالاخره بعد کلی دویدن و فکر کردن، به عمارت رسید. تقریبا دیگه چهار شده بود، حتی خدمتکار ها هم خواب بودند.
پاورچین پاورچین جوری که هیچکس بیدار نشه به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد، باید درمورد صحبتش با زن و تهدیداتی که شد، هرچه سریع تر به جونگکوک خبر میداد.
ولی با قیافه ی غرق در خوابِ مرد، ضعف رفت. عاجز، لبخندی زد. وقت زیاد بود، نمیتونست الان مرد عضله ای که با قیافه ی خرگوش مانندش انقدر کیوت خوابیده بود رو بیدار کنه! فردا هم روز خدا بود. خیلی آروم رو تخت کنار مرد دراز کشید، اولش فقط به قیافش خیره بود ولی بعد ی مدت، سعی کرد خودش رو تو بغلش جا بده. با تکونی که مرد به خودش داد، پسرک ترسید که نکنه بیدارش کرده باشه؟ اما جونگکوک، دست هاش رو دور پسر حلقه کرد و اونو به روی سینش کشوند و یکی از پاهاش رو طوری که انگار فکر میکرد تهیونگ ی بالشته، روی کمرش انداخت.
پسر خنده ای ریز به خودش کرد: هی، الان خفه میشم..
آروم با خودش زمزمه کرد و برای بار اخر، جز به جز صورتِ جونگکوک رو با چشمهاش برسی کرد، آروم آروم همونطور که به صورت غرق در خواب مرد زل زده بود، چشم های خودش هم بسته شد و اون هم به خواب فرو رفت...
ببخشید اگه این دوتا پارت بد شد، راستش با سردرد نوشتم واسه همین خودم فکر نکنم زیاد جالب شده باشه... ولی قول میدم پارتای بعد جبران کنم😭✨️
قطره اشک هایی که روی گونه هاش ریخته بود رو با مچ دستش پاک کرد و بیشتر دویید..
باید به جونگکوک میگفت؟ اگه دعوا شدت میگرفت و هردو طرف آسیب میدیدن چی؟ اگه ازش اعصبانی میشد چی؟ درسته که جونگکوک زندگی تهیونگ رو اون اولاش استالک کرده بود، ولی ممکن بود هنوزم از گذشته ی خانوادگیش خبر نداشته باشه، نکنه اون هم بخاطر اوضاع ی خانوادگی ای که داشت، ترکش میکرد؟.. البته حتی اگر هم میخواست نمیتونست برای طولانی مدت پنهانش کنه..
+درک میکنه، مگه نه؟..
بالاخره بعد کلی دویدن و فکر کردن، به عمارت رسید. تقریبا دیگه چهار شده بود، حتی خدمتکار ها هم خواب بودند.
پاورچین پاورچین جوری که هیچکس بیدار نشه به سمت طبقه ی بالا حرکت کرد، باید درمورد صحبتش با زن و تهدیداتی که شد، هرچه سریع تر به جونگکوک خبر میداد.
ولی با قیافه ی غرق در خوابِ مرد، ضعف رفت. عاجز، لبخندی زد. وقت زیاد بود، نمیتونست الان مرد عضله ای که با قیافه ی خرگوش مانندش انقدر کیوت خوابیده بود رو بیدار کنه! فردا هم روز خدا بود. خیلی آروم رو تخت کنار مرد دراز کشید، اولش فقط به قیافش خیره بود ولی بعد ی مدت، سعی کرد خودش رو تو بغلش جا بده. با تکونی که مرد به خودش داد، پسرک ترسید که نکنه بیدارش کرده باشه؟ اما جونگکوک، دست هاش رو دور پسر حلقه کرد و اونو به روی سینش کشوند و یکی از پاهاش رو طوری که انگار فکر میکرد تهیونگ ی بالشته، روی کمرش انداخت.
پسر خنده ای ریز به خودش کرد: هی، الان خفه میشم..
آروم با خودش زمزمه کرد و برای بار اخر، جز به جز صورتِ جونگکوک رو با چشمهاش برسی کرد، آروم آروم همونطور که به صورت غرق در خواب مرد زل زده بود، چشم های خودش هم بسته شد و اون هم به خواب فرو رفت...
ببخشید اگه این دوتا پارت بد شد، راستش با سردرد نوشتم واسه همین خودم فکر نکنم زیاد جالب شده باشه... ولی قول میدم پارتای بعد جبران کنم😭✨️
۱۳.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.